پارت ۱۱۱
ات ناگهان با صدای بلند شروع به گریه و ضجه زدن کرد. شونههاش میلرزید و نفسهاش به هقهق بریده تبدیل شده بود. خودش رو محکمتر به جونگکوک چسبوند، انگار میترسید اگر رها کنه دوباره همون خفگی سراغش بیاد.
جونگکوک هیچ حرفی نزد. فقط با آرامش آغوشش رو دور بدن لرزون ات محکمتر کرد. پتو رو دورش پیچید تا گرم بشه، اما وقتی کف دستشو روی پیشونی ات گذاشت، متوجه حرارت غیرعادی پوستش شد. اخماش در هم رفت.
– «تب داری.»
پتو رو سریع کنار زد، دوباره نگاهش کرد و سرد و جدی گفت:
– «میبرمت دکتر.»
ات با گریه سرشو تکون داد، چنگش رو محکمتر کرد و با صدای لرزون جواب داد:
– «نه… نمیرم… اون میاد… منو خفه میکنه…»
جونگکوک مکث کرد. صداش پایین اومد، اما لحنش همچنان سرد بود:
– «کی؟ کی میاد؟»
ات با صورت خیس از اشک، بیرمق زمزمه کرد:
– «اون مرده… داشت منو خفه میکرد…»
جونگکوک همون لحظه فهمید ات دربارهی خوابش حرف میزنه. پلک زد، اما دیگه چیزی نپرسید. فقط نفسش رو آهسته بیرون داد.
ات هنوز حاضر نبود حتی برای یک ثانیه از بغل جونگکوک پایین بیاد. جونگکوک که دید نمیتونه ازش جداش کنه، ناچار شد همونطور بغلش کنه و به سمت حموم بره. آب وان رو باز کرد و با دستش دمای آب رو چک کرد؛ ولرم رو به سرد بود، درست همونی که میخواست.
ات رو روی روشویی نشوند تا لباسشو دربیاره، اما ات با هقهق گریه به جونگکوک چسبیده بود و پاهاشو محکم دور کمرش قفل کرده بود. حاضر نبود جدا بشه.
جونگکوک بیهیچ حرف اضافهای، تاب ات رو درآورد و بعد شلوارکشو هم پایین کشید. ات حتی توجهی نکرد، فقط گریه میکرد و سرشو روی شونهی جونگکوک فشار میداد.
جونگکوک فقط تیشرت خودش رو درآورد، بعد دوباره ات رو بغل گرفت و آروم وارد وان شد. همونطور که ات توی بغلش میلرزید، نشست داخل آب و دستشو روی پشتش گذاشت. صدای آرامش در گوش ات پیچید:
– «تموم شد. من اینجام. کسی نمیتونه بهت نزدیک بشه.»
جونگکوک هیچ حرفی نزد. فقط با آرامش آغوشش رو دور بدن لرزون ات محکمتر کرد. پتو رو دورش پیچید تا گرم بشه، اما وقتی کف دستشو روی پیشونی ات گذاشت، متوجه حرارت غیرعادی پوستش شد. اخماش در هم رفت.
– «تب داری.»
پتو رو سریع کنار زد، دوباره نگاهش کرد و سرد و جدی گفت:
– «میبرمت دکتر.»
ات با گریه سرشو تکون داد، چنگش رو محکمتر کرد و با صدای لرزون جواب داد:
– «نه… نمیرم… اون میاد… منو خفه میکنه…»
جونگکوک مکث کرد. صداش پایین اومد، اما لحنش همچنان سرد بود:
– «کی؟ کی میاد؟»
ات با صورت خیس از اشک، بیرمق زمزمه کرد:
– «اون مرده… داشت منو خفه میکرد…»
جونگکوک همون لحظه فهمید ات دربارهی خوابش حرف میزنه. پلک زد، اما دیگه چیزی نپرسید. فقط نفسش رو آهسته بیرون داد.
ات هنوز حاضر نبود حتی برای یک ثانیه از بغل جونگکوک پایین بیاد. جونگکوک که دید نمیتونه ازش جداش کنه، ناچار شد همونطور بغلش کنه و به سمت حموم بره. آب وان رو باز کرد و با دستش دمای آب رو چک کرد؛ ولرم رو به سرد بود، درست همونی که میخواست.
ات رو روی روشویی نشوند تا لباسشو دربیاره، اما ات با هقهق گریه به جونگکوک چسبیده بود و پاهاشو محکم دور کمرش قفل کرده بود. حاضر نبود جدا بشه.
جونگکوک بیهیچ حرف اضافهای، تاب ات رو درآورد و بعد شلوارکشو هم پایین کشید. ات حتی توجهی نکرد، فقط گریه میکرد و سرشو روی شونهی جونگکوک فشار میداد.
جونگکوک فقط تیشرت خودش رو درآورد، بعد دوباره ات رو بغل گرفت و آروم وارد وان شد. همونطور که ات توی بغلش میلرزید، نشست داخل آب و دستشو روی پشتش گذاشت. صدای آرامش در گوش ات پیچید:
– «تموم شد. من اینجام. کسی نمیتونه بهت نزدیک بشه.»
- ۴.۶k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط